به گزارش مشرق به نقل از پایگاه خبری انصارحزب الله، سالهاى ۵۸ و ۵۹ شاگرد او بودم. برايمان تفسير و شرح حديث مىگفت. اصلا يك آدم ويژه بود. صداى خوش، سيماى جذاب، قد رشيد و بلند، در كنار هنرمندى در خطاطى و نقاشى از او فرد ممتازى ساخته بود. به ورزش علاقه داشت و در كنار آن فعاليتهاى فرهنگى را به صورت مستقيم ادامه مىداد و به عنوان معلم قرآن و حديث در مساجد جنوب شهر تهران با شيوهاى نو فعاليت مىكرد.
اوايل تابستان سال ۶۲ در گردان تخريب سيدالشهدا(ع) با شهيد محمد بهرامى در كنار هم بوديم. فضاى معنوى حاكم بر گردان و حضور فرماندهى خوب مثل عبدالله نوريان شرايط خاصى را فراهم كرده بود. حضور همزمان بنده با شهيد بهرامى در عمليات والفجر چهار اين امكان را فراهم كرد كه با روحيات او بيشتر آشنا شوم.
شهيد بهرامى ازخانوادهاى مرفه بود. براى ازدواجش مهمانى مفصلى گرفته شد و حدود هشتصد نفر از بچههاى گردان تخريب و بچههاى رزمنده و بسيجى در جشن ازدواجش شركت كردند اما درست چند روز بعد از مراسم عروسى به منطقه آمد و كارش را مجددا در گردان تخريب آغاز نمود.
يادم هست قبل از عمليات خيبر به همراه يكى از دوستان به منزل شهيد بهرامى رفتيم. چيزى كه اسباب تعجب ما را فراهم كرد اين بود كه اولا او به دست خودش پلاكارد تبريك و تسليت به خانواده را نوشته بود و ثانيا شمايل زيبايى از خودش را به عنوان شهيد نقاشى كرده بود!
وقتى از او سوال كردم كه اينها براى چيست، در پاسخ گفت: وقت رفتن است و براى اينكه بارى از روى دوش خانواده بعد از شهادت بردارم اين بوم و پلاكارد را آماده كردم.
بعد از اين ماجرا به منطقه برگشتيم. در پادگان دوكوهه مستقر بوديم. بعد از مدتى به دستور فرمانده گردان بنده و شهيد بهرامى به همراه عدهاى از دوستان به منطقه جفير اعزام شديم. طبق عادت، غروبها در يكى از پاسگاههاى نزديك، نماز جماعت مغرب و عشاء را برگزار مىكرديم.
يكى از شبها كه براى اداى نماز جماعت به پاسگاه رفته و براى نماز مهيا شده بوديم متوجه شهيد بهرامى شدم كه به سرعت از پاسگاه بيرون آمد. مدتى طول كشيد و برنگشت و من هم به دنبال او بيرون آمدم. ديدم كه لعن مىفرستد و پايش را به زمين مىزند.
پرسيدم چرا اين كار را مىكنى؟ گفت: وقت ذكر خدا به ياد همسرم افتادم و احساس كردم كه شيطان سراغم آمده است و به دنبال غفلت من با ياد همسرم است. احساس كردم كه ياد همسرم در اين شرايط مانع از ياد و ذكر خدا مىشود براى همين شيطان را لعنت كردم.
برايم خيلى جالب بود. او با اينكه تازه ازدواج كرده بود و به همسرش هم علاقه زيادى داشت حاضر نبود ياد همسرش هم موجب غفلت از ياد خدا شود. بعد از مدتى محمود از من جدا شد و با يكى از گردانهاى تيپ سيدالشهدا(ع) اعزام شد. من هم براى حضور در گردان حضرت على اصغر(س) آماده شدم. آخرين ديدار من و ايشان فرداى اعزام بود كه با موتور به مقر گردان برگشت.
او را ديدم، دست دورگردن من انداخت كه باهم وداع كنيم. كنار گوش من گفت: «اين آخرين ديدار ماست. ديدار ما به قيامت! من شهيد مىشوم و ديگر برنمىگردم. شما زحمت بكش سلام مرا به مادرم برسان و از مادرم حلاليت بطلب چون ايشان خيلى براى من زحمت كشيد و من نتوانستم زحمات او را جبران كنم.»
همان طور كه او گفته بود، اين آخرين ديدار ما بود. او رفت و با سه هزار شهيدى برگشت كه از آنها تنها پلاك و مشتى استخوان به يادگار مانده بود.